شیداشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 3 روز سن داره

شیدا همه زندگی مامان و بابا ...

مروارید سوم شیدایی ...

سلام مامانی : مدتی بود که به غذا افتاده بودی و یهتر غذا میخوردی که یه دندون  دیگه سروکلش پیدا شده ... الهی قربونت برم چقدر سختت شده . اما میدونی چیه عوضش اگه این دندونا باشن بهتر میتونی غذا بخوری عزیز مامان و بابا ... البته من روز پنچشنبه برات آش دندونی پختم و از این آش کمی خوردی ... نوش جونت ... بعضی موقع ها یه دفعه یه جیغ همراه با نجابت میکشی و یه دفعه انگشت اشارتو میبری تو دهنت و گازش میگیری تا آروم شی ... فدای چشات ، انقدر خانمی که حتی درد کشیدن دندوناتو زیاد بها نمیدی ... میدونی طاقت مامان و بابا کمه ... اما قول میدیم که هر وقت که مرواریده...
22 مرداد 1391

ورزش کردن شیدای مامان و بابا ...

سلام مامانی : دیروز داشتم باهات بازی میکردم که بهت یاد دادم دستاتو ببری بالا و بیاری پایین روی پاهات بذاری و بهت میگفتم ورزش کن ... که دیدم از این کار استقبال کردی و ماشاءالله تو ذهنت مونده و هر دفعه که از خواب بیدار میشی و یا وسط روز تا بهت میگم ورزش کن چند بار دستاتو بالا و پایین میاری ... عاشقت که بودیم عاشقتر شدیم ... بابایی خیلی از این کارت خوشش اومد ... دنیامونی شیدا جون ...     ...
15 مرداد 1391

یازده ماهگیت مبارک شیدا جون ...

سلام عسلی مامان و بابا : دیروز شما وارد یازده ماهگی شدی . یازده ماهگیت مبارک عزیز دلم ... خوب ، همیشه سر تاریخ ماهت که میشه یه سری حرکات جدید ازت سر میزنه ... پنجشنبه که رفته بودیم شمال ، شما دو دستی لیوان رو گرفتی و خودت آب خوردی که اولین بار بود این کارو میکردی ... جمعه تو رستوران داشتیم شام میخوردیم که قاشق رو گرفتی و از بشقاب چند تا ب رنج رو جمع کردی تو قاشق و به سمت دهنت بردی و موفق شدی چند تا برنج رو بخوری ... البته خیلیش هم ریختی رو میز ...   شنبه شب بود که بابایی هم از سر کار اومده    بود و داش...
9 مرداد 1391

رقابت مامانی و شیدا جونی سر وبلاگ نویسی ...

سلام کمپوت گیلاسم : شما انقدری بزرگ شدی که وقتی مامانی وبلاگنویسی میکنه از سرو کولش بالا میری.     امون نمیدی دست به ماوس و کیبرد بزنم ...   البته همیشه تسلیم میشم .   اما دیدم اینطوری نمیشه ... و از نوشتن شیرین کاری هات جا می مونم ...  تازه ... مجبورم آخر شب وبلاگنویسی کنم ... به همین علت من ماجرا رو به بابایی تعریف کردم که شکر پارمون نمیذاره وبلاگ بنویسم  و بابایی تصمیم گرفت به خاطر حفظ عدالت برای دختر نازش یه ماوس و یه کیبرد جدید تهیه کنه ... بگذریم که در کوتاهترین زمان تهیه شد ... دیگه سوگلی بابا...
14 تير 1391

صدای تق تق دندون های شیدا جونم اومد ...

سلام عزیزکم :     " مرواردید های سفید و قشنگ " دیروز دهم تیر ماه 1391 وقتی داشتی توی لیوان آب می خوردی صدای تق تق دندونت که به لیوان میخورد رو شنیدم . مروارید های قشنگت دارن در میان . هر وقت که سفیدیشون رو ببینم ازت عکس میگیرم و تو وبلاگت میذارم . دوستت دارم مامانی ...   ...
11 تير 1391

ده ماهگیت مبارک شیدا جونم ...

سلام آروم قلبم :         " ده ماهگیت مبارک شیدا جون " امروز هشتم تیر ماهه و شما ده ماهگیت تموم شد و وارد یازده ماهگی شدی . ان شاءالله همیشه تنت سالم باشه و روزهای شیرین و خوبی رو پیشه رو داشته باشی ... از کارهای جدیدت بگم ... بای بای میکنی . از مبل و یا دستای ما می گیری و بلند می شی . وقتی از مبل میگیری به بغل حرکت می کنی . طبق معمول لثه هات خیلی خارش داره و کلافه ای ، آخه هنوز یه دونه دندون هم در نیاوردی . چند روز پیش که دکتر لثه هاتو دید گفت دندون های جلو هم بالا و هم پایین رو ساختی و پر کردی اما هنوز بیرون نزدن و ممکنه به ز...
8 تير 1391

هشت ماهگیت مبارک گلبرگم ...

سلام دلبندم : " هشت ماهگیت مبارک " امروز هشتم اردیبهشته و شما هشت ماهه شدی و قدم به نه ماهگی گذاشتی . قربون قدم های کوچیکت برم . باورم نمیشه انگار همین  دیروز بود که صورت ماهتو توی اتاق عمل برای اولین بار دیدم . چه لحظه قشنگی ... عزیزکم برات مینویسم تا یادت بمونه که لحظه هایی که در کنارمون هستی چقدر قشنگ و آسمونی میگذره . امیدوارم که سالهای سال سالم و شاداب زندگی کنی و از خدا می خوام تا همه نی نی ها در کنار خانواده خوش و خرم باشند و ما هم همینطور . بذار یه کم از کارات بگم : تازگی ها هر چیزی که کنارته و کمی ارتفاع داره بهش دست میندازی و سعی می کنی بل...
9 ارديبهشت 1391

شیدا جونم تایپ کرده ...

سلام دختر نازم : این مطالب زیر رو شما تایپ کردی . همراه با تایپ  کردنت حرف هم می زدی ... چی میگفتی و چی می نوشتی ؟! ... الله اعلم ... من بهت افتخار میکنم ، بابایی هم همینطور . دوستت داریم عزیزم . "  تایپ شیدا عسلی  "      ٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠٠           ررررررررررررررر                  پ ط    ززززززززززززززطط٣٢٧طز٦ف٦٦٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧٧لل ...
6 ارديبهشت 1391

سفر حج نزدیکه ...

سلام شکوفه مامان و بابا : چند ماه بود که منتظر بودیم اسم کاروان و مشخصات سفر معلوم شه ... بالاخره امروز معلوم شد . با این که اسممون برای سفر حج دراومده بود اما تو لیست انتظار بودیم و معلوم نبود چی میشه . کم کم نا امید شده بودیم ... تا اینکه امروز  بابایی از محل کارش تماس گرفت و گفت که اسممون تو کاروانبندی اعلام شده ... لطف خدا مثل همیشه شامل حالمون شده و قدم مبارک تو رحمت خدا رو بیشتر نصیبمون کرده ... خدایا ممنون که مارو لایق دیدی و دعوتمون کردی ... امیدوارم این سفر زیبا نصیب همه اونایی که دلشون واسش می تپه بشه . آمین .       ...
5 ارديبهشت 1391