سلام عزیز دلم : فردای تولدت بود و ما باید مرخص میشدیم . بابا اومد دنبالمون ... باباجون دنبال کارهای ترخیص بود که ما رو به خونه ببره...یادمه که بابایی صبح که اومده بود بیمارستان میگفت شب خوابش نمی برده...خیلی خوشحال بوده. یه عکس برات میذارم که احساس شیرین لمس دستات رو تو دست بابایی درک کنی... لطیف مثل برگ گل ... خلاصه ما ترخیص شدیم. ...
سلام خانومی : وقتی ٤٠ روزه شدی تو رو بردیم درمانگاه تا گوش تو رو سوراخ کنن.... همونجا یه کوچولو گریه کردی و یه کم که شیر خوردی آروم شدی. یه عکس دارم و برات به نمایش میذارم... ...