شیدا جون به خونه خوش اومدی
سلام عزیز دلم :
فردای تولدت بود و ما باید مرخص میشدیم .
بابا اومد دنبالمون ...
باباجون دنبال کارهای ترخیص بود که ما رو به خونه ببره...یادمه که بابایی صبح که اومده بود بیمارستان میگفت شب خوابش نمی برده...خیلی خوشحال بوده.
یه عکس برات میذارم که احساس شیرین لمس دستات رو تو دست بابایی درک کنی...
لطیف مثل برگ گل ...
خلاصه ما ترخیص شدیم.
اومدیم خونه.
من و بابا شب قبل از تولدت حسابی به خونه رسیده بودیم ...
راستی فرداش که تو به دنیا اومدی عید سعید فطر بود.خدا تو رو به ما عیدی داد.
وقتی ٣ تایی وارد خونه شدیم من و بابا خیلی خوشحال بودیم که جمع ما ٣ نفره شده بود.
خونه حال و هوای خوبی داشت .
هنوز هوا گرم بود ، بالاخره شهریور بود دیگه ...
به خاطر اینکه عشقمون سرما نخوره از خیر کولر هم گذشتیم...
فداکاری هامون شروع شده بود.
ای باباااااااااا
دیگه اینه دیگه .........
دنیامون مهم تر از ما شده بود.
اگه اینارو میگم ، به خاطر اینه که عمق علاقمون رو درک کنی ...
هر چند تا صاحب فرزند نشی نمی تونی...اما یه ذره هم کافیه.
بگذریم...
ا ساعت بعد از ورود به خونه بابایی تو روی سینه اش گذاشت و خوابید...
یه عکس هم از این لحظه برات دارم که بذارم ...
من سعی کردم از تمام لحظه های جالب برات عکس بگیرم.
خیلی دوست داریم.