شیدا و کیک پزی ...
سلام بهار من :
امروز اومدم تا راجع به کبک پختن برات بنویسم ...
امروز 5 بهمن ماهه 1391 هست که دارم این پست رو مینویسم ...
دیروز ، من داشتم نون شیرمال درست می کردم
و شما به دست و پای من می پیچیدی و با شیرین زبونی
می خواستی تا من بغلت کنم و دوست داشی به
کارهای من مشرف باشی و با تسلط تماشا کنی ...
یکی دو بار که کارم سبک شد بغلت کردم و ازت خواستم
تا بری کارتون تماشا کنی تا من کارم تموم شه و بیام
پیشت ... شما هم می رفتی ولی زود برمیگشتی
و باشیرین زبونی که تازه تازه داری رو می کنی من
رو به زانو در میاوردی و میگفتی مامانی ...
یا این که جلوی من می ایستادی و سرت رو خم می کردی
و با لطافت می گفتی عزیزم ...
فکر کن ...
من دیگه نمیتونستم رو پاهام بایستم ...
آخرش مجبور شدم که سینی فر رو بیارم پایین
و بشینم پیشت ... اما دیدم دلت میخواد روی نون ها
تو زرده تخم مرغ بمالی و از قبل نیتی داشتی ...
خلاصه ...
قلم مو رو دادم دستت تا انجام بدی ...
وای من فدای اون قلم مو کشیدنت بشم ...
انقدر آروم و با سلیقه قلم مو رو روی نون ها می کشیدی ...
بهت حس خوبی میداد ..
مامانی من دلم نمی خواد مثل بعضی از مادر ها سخت گیری
کنم و تو رو از این لذت ها منع کنم ...
دوست دارم بعضی کارها که خطری نداره رو بهت
اجازه بدم تا انجام بدی ...
یه همچین مامانی هستم من ..
من همیشه سعی می کنم باهات صحبت کنم
و دلیل کارها رو برات توضیح بدم ..
بابایی هم همینطور ...
همین باعث شده تا تو موقعی که حرفی رو داریم
بهت میگیم گوش کنی و راجع بهش فکر کنی ...
فدای تو بشم من ...
راستی اون نون شیرمال ها بهترین و خوشمزه ترین
نون شیرمال دنیا شده بود ...
چون شیدا عسلی توی پختش دست داشت ...
اینم چند تا عکس قشنگ ازشما در حین کمک به مامانی ...
عکس تا بعد از ظهر آپ میکنم الان نشد ...