شیداشیدا، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

شیدا همه زندگی مامان و بابا ...

شیدا و کیک پزی ...

سلام بهار من : امروز اومدم تا راجع به کبک پختن برات بنویسم ... امروز 5 بهمن ماهه 1391 هست که دارم این پست رو مینویسم ... دیروز ، من داشتم نون شیرمال درست می کردم و شما  به دست و پای من می پیچیدی و با شیرین زبونی می خواستی تا من بغلت کنم و دوست داشی به کارهای من مشرف باشی و با تسلط تماشا کنی ... یکی دو بار که کارم سبک شد بغلت کردم و ازت خواستم تا بری کارتون تماشا کنی تا من کارم تموم شه و بیام پ یشت ... شما هم می رفتی ولی زود برمیگشتی و باشیرین زبونی که تازه تازه داری رو می کنی من رو به زانو در میاوردی و میگفتی مامانی ... یا این که جلوی من می ایست...
5 بهمن 1391

کارهای جدید شیدا جون ...

سلام آتیش پاره من : جدیدا از اینکه از جایی بالا بری خیلی لذت میبری ... وحتی حاضر نیستی کسی کمکت کنه ... مثلا من برات مانع گذاشتم .... مثلا .... اما کی اهمیت میده ...؟ فدای استیلت بشم در هنگام صخره نوردی ...   کافیه که مامانی تردمیل رو روشن کنه راه میفتی میای تو اتاق و هی میگی (تاتان تاتان ) یعنی می خوام راه برم و بعد بابایی شما رو روی تردمیل باسرعت کم میذاره و تو بغلش نگهت میداره تا چند تا قدم برداری و بی خیال شی ... بی خیال که چه عرض کنم ... من بی خیال میشم ... راستی بابایی چند وقت پیش برات یه ماشین کوچولو خرید ... ازش خوشت اومده البته تو این مرح...
25 دی 1391

مروارید چهارم شیدا جون ...

سلام شیدا جونم : شیدای عزیز راجع به این دندونات و سختی کشیدنت هر چی بنویسم کمه ...   من و بابایی از این دلمون می سوزه که کاری نمیتونیم برات انجام بدیم و تنها کاری که میشه انجام داد اینه که به لثه و جای دندونات ژل بزنیم تا سر کنه و کمتر اذیت بشی ....     قربونت برم ..... من و بابایی و شما توی استانبول بودیم که دندون چهارمت سر زد ... ما توی ماشین بودیم و داشتیم از گشت و گزار به  هتل برمیگشتیم که شما یه دفعه بی تاب شدی و یقه لباس من رو گاز گرفتی و بعدش متوجه شدیم که یقه مامانی خونی شده و توی دهن شما هم خون جمع شده بود سریع با دستمال پاکش کردیم ...
25 دی 1391

تولد یکسالگی شیدا جونی ...

سلام عزیز دل مامان و بابا : دیروز هشتم شهریور ماه بود و اولین سال جشن تولدت . من و بابا خیلی دلمون میخواست تا یه تولد مفصل برات بگیریم اما به دلایلی نشد. ولی همین طوری خشک و خالی هم نبود . ما خونمون رو حسابی تزیین کردیم و تقریبا اون طوری که دلمون میخواست شد . و شما رو به آتلیه بردیم تا عکس بگیریم تا به یادگاری بمونه . اما شما خیلی بی حوصله شدی و نشد که بیشتر از 3 مدل ازت عکس بگیریم . اما بابایی و من تصمیم گزفتیم تا شما رو تو هفته آینده یه آتلیه دیگه ببریم و عکس بگیریم . در اولین فرصت عکس ها یی رو از روز تولدت که گرفتیم برات میچینم .   ...
9 شهريور 1391

نمایشگاه گل ( اردیبهشت 1390 )

سلام گل من : ما اردیبهشت ماه بود که به نمایشگاه گل رفتیم ، اون موقع تقریبا ٣ ماه و نیم به تولدت مونده بود و هنوز به دنیا نیومده بودی. به ما خیلی خوش گذشت . بابایی چند تا عکس یادگاری گرفت که چندتا شو که می تونم ، اینجا برات می چینم . ( اردیبهشت سال ١٣٩٠ بوستان گفتگو ) ...
25 مرداد 1391

شمارش معکوس تا تولد شیدا جونی شروع شد ...

سلام دختر خوشگل مامان و بابا :   شمارش معکوس شروع میشه ...                               امروز 23/05/1391 هست و فقط 17 روز مونده به تولدت عزیزم ... واقعا نمیدونیم باید چیکار کنیم ؟ یعنی انقدر هیجانزده ایم که نمیتونیم تصمیم بگیریم ... آخه تولد عشقمونه ... دلم میخواد فریاد بزنم و به همه دنیا بگم که تولد دخترمون داره میرسه ... اولین جشن تولد دخترمونه ... پیشاپیش تولدت مبارک دلکم ...   ...
23 مرداد 1391